طوفان امده بود ،طوفانی سهمگین که کمر ناتوانان را می شکست اما برخی که طوفان را به پا کرده بودند به پیش روی ان کمک و از کمک خود به دیگران دریغ کرده و به هم کیشان خود می خندیدند و در پایان......
حسین وارد شد:علی پول ها را از حساب گرفتی؟؟؟؟
علی:اره با موبایل ریختم تو حساب خودم و از عابر بانک اینجا گرفتم.
حسین پول ها را از علی گرفت و به او گفت: بلند شو برویم ،و هر دو وارد اتومبیل شده و به سمتی حرکت کردند ، در راه حسین با موبایل به فردی زنگ زد و گفت:مسئله حل شد به سمت محل در حال حرکتیم.تلفن را قطع کرد و اتومبیل ایستاد.علی به اطراف نگاه کرد،یک شالیزار بود.
حسین گفت: بیا بریم تو . هردو به داخل رفتند مردی در انجا بود حسین، علی و اقا را با هم اشنا ساخت.
علی گفت:اقای میرزایی از دیدن شما خوشبختم. و اقای میرزایی هم به همین ترتیب جواب داد.علی به طرف کلبه حرکت کرد ،کلبه ی قشنگی بود یک تکه نان گرم و پنیر و یه استکان چای فضای کلبه را شاعرانه کرده بود و یک سجاده و ادعیه ای در کنار سفره خودنمایی می کرد.
ادامه مطلب ...