دست نوشته ها........

نوشته هایی که نمی توانید نخوانید.

دست نوشته ها........

نوشته هایی که نمی توانید نخوانید.

طوفان تو خالی.....

طوفان امده بود ،طوفانی سهمگین که کمر ناتوانان را می شکست اما برخی که طوفان را به پا کرده بودند به پیش روی ان کمک و از کمک خود به دیگران دریغ کرده و به هم کیشان خود می خندیدند و در پایان......
حسین وارد شد:علی پول ها را از حساب گرفتی؟؟؟؟
علی:اره با موبایل ریختم تو حساب خودم و از عابر بانک اینجا گرفتم.
حسین پول ها را از علی گرفت و به او گفت: بلند شو برویم ،و هر دو وارد اتومبیل شده و به سمتی حرکت کردند ، در راه حسین با موبایل به فردی زنگ زد و گفت:مسئله حل شد به سمت محل در حال حرکتیم.تلفن را قطع کرد و اتومبیل ایستاد.علی به اطراف نگاه کرد،یک شالیزار بود.
حسین گفت: بیا بریم تو . هردو به داخل رفتند مردی در انجا بود حسین، علی و اقا را با هم اشنا ساخت.
علی گفت:اقای میرزایی از دیدن شما خوشبختم. و اقای میرزایی هم به همین ترتیب جواب داد.علی به طرف کلبه حرکت کرد ،کلبه ی قشنگی بود یک تکه نان گرم و پنیر و یه استکان چای فضای کلبه را شاعرانه کرده بود و یک سجاده و ادعیه ای در کنار سفره خودنمایی می کرد.
حسین علی را صدا زد بلافاصله علی به سمت حسین رفت.
حسین گفت:برو ده تا کارگر بیاور تا این ها را بار بزنند.
علی چنین کرد و برنج ها را بار زدندو به سمت ویلای خود حرکت کردند ویلای انها در کنار دریا بود و یک قایق موتوری هم انجا را زیبا کرده بود.
حسین به کارگران گفت برنج ها را همان جا خالی کنند کارگران برنج ها را خالی کردند و علی ژول ان ها را حساب کرد و به حسین گفت:من خسته ام می روم تا کمی بخوابم.
علی به داخل ساختمان رفت و به محض رفتن علی حسین ارام کارگران را صدا زد و گفت:این برنج ها را به داخل قایق ببرید.علی از پشت پنجره شاهد ماجرا بود.
خورشید روی خوش خود را به ایرانیان نشان داد حسین علی را با فریاد صدا زد علی بلند شد و با عصبانیت گفت مگر سر اوردی.
حسین گفت:پاشو بریم بابا دوست داری اعدام بشی؟؟؟؟!!!!!!!!!
علی گفت:چی؟؟؟؟!!!!!!!!!!!!!
حسین جواب داد:دسته قیچی!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!،من ماشین را روشن می کنم تابریم تو هم بیا بیرون.
هر دو سوار ماشین شدند وقتی از خانه خارج شدند دورشان را پلیس فرا گرفت و انان به ناچار تسلیم شدند و به دادگاه تهران منتقل شدند.
در دادگاه جلوی چشم ده ها نفر:
وکیل:اقای امیری(حسین)ایا به جرم خود اعتراف می کنید؟؟
امیری:من کاری نکرده ام که اعتراف کنم!!!
وکیل:شما و دوستتان اقای حکیمی(علی) در روز 24/2/87 در شالیزار حضور داشته اید و تمام برنج ان را خریداری کرده و به خانه برده اید و طبق گفته های اقای حکیمی با قایق برنج ها را به دریا برده و در انجا خالی کرده اید و مهر تائید بر گفته های دوستتان پیداشدن کیسه های برنج در دریاست و حالا با این شواهد شما مجرم هستید.
قاضی لب به سخن می گشاید:با شواهد موجود اقای حسین امیری ضمن ژرداختن ژول برنج ها به دادگاه به دو سال زندان محکوم می شود.
اقای علی حکیمی برای گفته های صادقانه خویش از به زندان رفتن تبرئه می شود.
چند روز بعد وزارت اطلاعات کشور موضوع را پیگیری کرده و عوانل اصلی این باند را دستگیر کرده و انان در اعترافات خویش بر پشتیبانی شدن از ایالات متحده امریکا و انگلستان اذعان داشتند.
بعد اغز متلاشی شدن این باند کمبود برنج و شایعات نبود برنج با پایان رسید و مردم با خیال راحت در میهن خود به زندگی پرداختند.‍‍
صادق
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد